پیام مدیریتی

در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر مي‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند.

سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را مي‌دانست که بسيارى از ما نمي‌دانيم!

پیام مدیریتی: «هر مانعى= فرصتى »

دانشگاه استنفورد

دانشگاه استنفورد

خانمي با لباس کتان راه راه به همراه شوهرش با کت و شلوار نخ نما شده خانه دوز، در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.

منشي فورا متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس راببينيم» منشي با بيحوصلگي گفت: «ايشان تمام روز گرفتارند» خانم جواب داد: «ما منتظر خواهيم شد» اما اين طور نشد. منشي به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رييس شود، هرچند که اين کار نامطبوعي بود که همواره از آن اکراه داشت. وي به رييس گفت: شايد اگرچند دقيقه اي آنان راببينيد، بروند.

رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و سر تکان داد. معلوم بود شخصي با اهميت او وقت بودن با آنها را نداشت. بهعلاوه از اينکه لباسي کتان و راه راه وکت و شلواري خانه دوز دفترش را بههم بريزد، خوشش نميآمد. رييس با قيافهاي عبوس و با وقار سلانه سلانه بهسوي آن دو رفت خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي از اينجا راضي بود اماحدود يک سال پيش در حادثهاي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم؛ بنايي به يادبود او دردانشگاه بنا کنيم. رييس با بیتفاوتی و با غيظ گفت: خانم محترم ما نميتوانيم براي هرکسي که به هاروارد ميآيد و ميميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان ميشود خانم به سرعت توضيح داد: «آه، نه. نميخواهيم مجسمه بسازيم فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم»

رييس لباسهاي آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان ! ميدانيد هزينهي يک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمانهاي موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خشنود بود. شايد حالا ميتوانست ازشرشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راهاندازي دانشگاه همينقدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟» شوهرش سر تکان داد. قيافه رييس دستخوش سر درگمي و حيرت بود.

آقا و خانم" ليلاند استفورد"  بلند شدند و راهي پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند، يعني جاييکه دانشگاهي ساختند که نام آنها رابرخود دارد.

دانشگاه استنفورد، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.